هر سال بهمن، فرصتی است تا برویم سراغ روزهای انقلاب و خاطرات آدمها. میخواهیم روایت زندگی بانویی انقلابی را برایتان بگوییم که شاید در نگاه اول، یکی از صدها هزار نفری باشد که خیلی معمولی در اطراف ما زندگی میکند، اما روزهای انقلاب، زندگی او و خانوادهاش را تغییر داد؛ طوریکه حالا روایتهای خواندنی بسیاری دارد که شنیدنش، خالی از لطف نیست.
خدیجه عرفاتی، فرهنگی بازنشسته سال۱۳۳۶ در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد و بزرگ شد. شاید روحیه مذهبی اطرافیانش بیتاثیر در زندگی و مسیر انتخابیاش نبود؛ تاثیری که او را مشتاق به انقلاب و جریانهای انقلابی کرد. عرفاتی هم روزها و تظاهرات قبلاز انقلاب را تجربه کرده و هم همراه همسرش در آغاز زندگی مشترکشان در جنگ حضور داشته است.
پدربزرگم، شاعر و مداح اهل بیت (ع) و پدرم کشاورز بود و پساز مدتی به کار معاملات املاک روی آورد. با اینکه خانوادهای مذهبی داشتیم، در پذیرش دین، اجبار و سختگیری در کار نبود.
پدرم همیشه راه درست را به ما نشان میداد، اما انتخاب آن را برعهده خودمان میگذاشت. او میگفت: «انتخاب با شماست که خودتان را چطور به مقصد برسانید.» به نظرم خیلی ارزشمند بود اینکه خودمان به این اصل برسیم چه چیزی به نفعمان است.
سال ۱۳۵۵ در رشته «کاردان بهداشت مدارس» وارد دانشکده بهداشت شدم. اولین اردوی ما تابستان همان سال برگزار شد. همراه سهنفر دیگر از دانشجویان برای کمک به بهبود وضعیت بهداشتی و انجام واکسیناسیون و عمران روستاها به تویسرکان همدان سفر کردیم و در خوابگاه مستقر شدیم.
آن روزها هنوز حرفی از انقلاب نبود، اما همان زمان برخی دانشجویان حاضر نبودند کاری خلاف اعتقاداتشان انجام دهند. یک روز برای صرف ناهار به سالن غذاخوری رفتیم. نوع پوشش و اختلاط دانشجویان باعث تعجبمان شده بود؛ برای همین غذایمان را برداشتیم و به خوابگاه برگشتیم. پساز برگشت ما بلافاصله ماموران به خوابگاه آمدند.
فرماندار تویسرکان هم آمد و پرسید: چرا به خوابگاهتان برگشتید؟ گفتیم: آن فضا در شأن ما نبود. او که فردی منطقی بود، قول جداسازی مکان غذاخوری دختران از پسرها را داد. ما حدود ۵۰۰ نفر بودیم.
یکی از دوستانم کتابهای شهیدمطهری را لای روزنامه میپیچید و برای مطالعه به ما میداد
با مینیبوس به روستاها میرفتیم و واکسن میزدیم. هفتهای یک روز سهمیه سینما داشتیم، اما بهاتفاق هفتنفر از دوستانم به کتابخانه میرفتیم. یکی از دوستانم که انقلابیتر بود، کتابهای شهیدمطهری را لای روزنامه میپیچید و برای مطالعه به ما میداد. هرچند این کتابها در آن زمان ممنوع بود، هرطور که بود آنها را تهیه میکردیم و میخواندیم.
تابستان سال۱۳۵۶ به اراک رفتیم. سختگیریهای امنیتی در آنجا بیشتر بود. همیشه یک مامور همراه ما بود تا حرفهای انقلابی نزنیم. ما که دیدیم خفقان زیادی آنجا حکمفرماست، بعداز یک هفته با این بهانه که خانوادههایمان نگران ما هستند، به تهران برگشتیم.
سال۵۷ در مدرسه شمیرانات استخدام شدم، اما دوست داشتم در مناطق محروم باشم؛ برای همین درخواست دادم تا من را به فَشَم بفرستند. در این دوره، کمکم فعالیتهای انقلابی به اوج خودش میرسید و راهپیماییهای مردم آغاز شده بود.
تظاهرات مردم از تجریش شروع میشد و تا میدان ژاله ادامه داشت. حرکتها همه خودجوش بود. آدمها بدون هیچ برنامهریزی، یکدیگر را پیدا میکردند و دستها یکی بود و شعارها با ریتم و آهنگ خاص زمزمه میشد. ۱۲ بهمن سال ۵۷ همه آمده بودند؛ کمونیستها، لیبرالها، باحجاب و بیحجاب همه برای دیدن امام، مشتاق به خیابان آمده بودند.
تلخترین خاطره عرفاتی از آن روزها شهادت «عارفه» خواهر کوچکترش است. او از آن روزها چنین تعریف میکند: روز دهم و یازدهم عید مردم رفتند که به جمهوری اسلامی رأی بدهند؛ ما هم مثل دیگر مردم پای صندوق رأی رفتیم و «آری» نوشتیم. متاسفانه خانواده همسر عارفه، جزو ساواکیها بودند و کارهای خواهرم برایشان ناخوشایند بود.
روز ۱۲ فروردین شبهنگام زنگ در به صدا درآمد. مادرم ناخودآگاه گفت: «بچهم رو کشتن.» از حرفش تعجب کردم و گفتم: «این چه حرفیه، مادر!» مادرم یک بالش را بغلش گرفت و بیقرار شد. با عجله رفتم و در را باز کردم. یکی از بستگان شوهرخواهرم بود. او گفت عارفه سرش گیج رفته و از پله افتاده و اکنون در بیمارستان بستری شده است.
از این حرف تعجب کردم؛ چون میدانستم منزل عارفه پله ندارد. با پدرم به بیمارستان رفتیم. نگهبان دم در که پدرم را میشناخت، گفت: چندنفر دخترتان را آوردند و گفتند در خیابان افتاده بوده. عارفه به ضرب گلوله در سرش کشته شده بود. باورش برایمان سخت بود، اما خواهرم به شهادت رسیده بود. بعداز مدتی متوجه ماجرا شدیم؛ خواهرم بهاتفاق دیگر اقوام شوهرش به منزل یکی از خواهران همسرش دعوت شده بود. آنجا پسر یکی دیگر از خواهران همسرش میگوید: «زندایی من امروز آمدهام اینجا که تو را بکشم!»
بعد، اسلحهاش را بهسمت او میگیرد و شلیک میکند و عارفه درحین شیردادن به دختر ششماههاش به شهادت میرسد. خیلی پیگیر ماجرا بودیم تا شهادت خواهرم را به ثبت برسانیم؛ در دوره بنیصدر حرفمان به جایی نرسید. امتحان سختی بود. بعداز گذشت آن دوره، نام خواهرم به عنوان شهید ثبت شد، اما پدرم راضی نشد پروندهای برای او تشکیل دهند یا مزایایی از بنیاد دریافت کنیم.
شهادت و مرگ غریبانه خواهرم در آن سالها تاثیر زیادی در زندگیمان گذاشت. عارفه در قطعه ۱۴ بهشت زهرا و محل دیدارش با رهبر در روز ۱۲ بهمن به خاک سپرده شد.
بعداز یکسالواندی از شهادت خواهرم، آقای رسولی به خواستگاریام آمد و من جواب مثبت دادم. بهترین خاطره من در زندگی، جاریشدن خطبه عقدمان توسط امام راحل در مهرماه ۱۳۵۹ و در جماران است.
بعداز ازدواج بهاتفاق همسرم به بوئینزهرای استان قزوین رفتیم. در آنجا برای بچههای روستا دعای توسل و کمیل برگزار میکردیم و به فعالیتهای فرهنگی میپرداختیم.
زمان جنگ، تدارکات را از کمیته اصناف به جبهه میبردند. سهماه تابستان سال۱۳۶۰ ما هم تصمیم گرفتیم به جبهه برویم. با تمام مخالفتهای مرکز بهداشت، من بهاتفاق همسرم به جبهه رفتم و در بیمارستان پادگان ابوذر «بازیدراز» مستقر شدیم. فرمانده آنجا یکی از فرماندهان قزوین بود. هفته اول برای سربازان کیف میدوختیم.
خانمهایی از قصر شیرین و روستاهای اطراف آمده بودند. فرمانده پادگان با دیدن من به همسرش زنگ زد و از او خواست تا به آن منطقه بیاید. با حضور من در آنجا کمتر از چندهفته ۳۰ خانم قزوینی به جبهه آمدند. یک روز بیمارستان را تمیز میکردیم که ناگهان بمباران شد و نیمی از بیمارستان را زدند. خوشبختانه قسمتی که زدند، محل پارک آمبولانسها بود و کسی شهید نشد. خودمان را به پناهگاه رساندیم. بعد که به بیمارستان برگشتیم متوجه شدیم ۲۰، ۳۰ خمپاره داخل زمین رفته و عمل نکرده است.
بیمارستان آنقدر شلوغ بود که وقت فراغتی برایمان نمیگذاشت. همسرم در قسمت تدارکات مشغول به کار بود و من هم هر کاری از دستم برمیآمد، کوتاهی نمیکردم.
ماه عسل خاطرهانگیزی داشتیم. تمام این روزها عاشقانه کار میکردیم؛ تا اینکه سه ماه تمام شد و ما به بوئینزهرا برگشتیم و فعالیتهای فرهنگی را از سر گرفتیم. اتفاقهای ریزودرشت زیادی در آن سالها رخ داد و درنهایت سال۱۳۷۸ به مشهد آمدیم و همجوار امام رضا (ع) شدیم.
خانم عرفاتی و همسرش در مشهد، روزهای پرتلاشی را شروع کردند و هنوز که هنوز است در سنگر فعالیتهای فرهنگی محکم ایستادهاند. زندگی ساده و راحتی دارند که نتیجه آن، دو فرزند است.
* این گزارش سه شنبه ۱۹ بهمن ۹۵ در شماره ۲۲۸ شهرآرامحله منطقه ۸ چاپ شده است.